Doa Salamati

تاریخ اسلام بعد از بعثت 4

به این مطلب رای دهید
(0 رای)

بسم الله الرحمن الرحیم


دعوت عمومی‌
سه سال از آغاز بعثت گذشته بود که پیامبر گرامی پس از دعوت خویشاوندان دست به دعوت عمومی زد. وی در مدّت سه سال با تماس‌های خصوصی، گروهی را به آیین اسلام هدایت کرده بود، ولی این بار با صدای رسا، عموم مردم را به آیین یکتاپرستی دعوت نمود. روزی در کنار کوه «صفا» روی سنگ بلندی قرار گرفت و با صدای بلندی گفت: یا صباحاه (عرب این کلمه را به جای زنگ خطر به کار می‌برد و گزارش‌های وحشت‌آمیز را نوعا با این کلمه آغاز می‌کند)


ندای پیامبر جلب توجه کرد، گروهی از قبایل مختلف قریش به حضور وی شتافتند؛ سپس پیامبر رو به جمعیت کرد و گفت:
ای مردم هرگاه من به شما گزارش دهم که پشت این کوه (صفا) دشمنان شما موضع گرفته‌اند و قصد جان و مال شما را دارند، آیا مرا تصدیق می‌کنید؟ همگی گفتند: آری! زیرا ما در طول زندگی از تو دروغی نشنیده‌ایم. سپس گفت: ای گروه قریش، خود را از آتش نجات دهید، من برای شما در پیشگاه خدا، نمی‌توانم کاری انجام دهم، من شما را از عذاب دردناک می‌ترسانم.
سپس افزود:
موقعیت من همان موقعیت دیده‌بانی است که دشمن را از نقطه دوری می‌بیند، فورا برای نجات قوم خود، به سوی آنان شتافته و با شعار «یا صباحاه» آن‌ها را از این پیشامد باخبر می‌سازد.
قریش که کم و بیش از آیین او مطلع و آگاه بودند، این بار با شنیدن این جمله آنچنان ترس دل آنان را فراگرفت که یکی از سران کفر (ابو لهب) سکوت مردم را شکست، روی به آن حضرت نمود و گفت: وای بر تو! ما را برای همین کار دعوت نمودی؟ سپس جمعیت متفرق شدند.
استقامت در راه هدف‌
رمز موفقیت هر فردی در گرو دو چیز است:
1- ایمان به هدف؛
2- استقامت و کوشش در طریق نیل به آن.
ایمان همان محرک باطنی است که خواه ناخواه انسان را به سوی مقصد می‌کشاند و مشکلات را در نظرش آسان می‌سازد و شب و روز، وی را برای نیل به مقصد دعوت می‌کند،  زیرا چنین فردی اعتقاد راسخ دارد که سعادت و سیادت و خوشبختی و نیک فرجامی او وابسته به آن است.
به دیگر سخن، هرگاه انسان ایمان داشت که سعادت او در گرو هدف مشخصی است، قهرا نیروی ایمان، او را به سوی هدف (با تمام مشکلاتی که دارد) می‌کشاند، مثلا بیماری که بهبودی خود را در خوردن داروی تلخ می‌داند، آن را به آسانی می‌خورد، غواصی که یقین دارد که زیر امواج دریا جواهرات گرانبهایی هست، بدون دغدغه خود را در کام امواج دریا می‌افکند و پس از دقایقی پیروزمندانه از دل موج‌ها بیرون می‌آید.
ولی هرگاه بیمار و غواص در کار خود شک و تردید داشته باشند، یا اصلا معتقد به سود کار خود نباشند؛ در این موقع یا اصلا اقدام نمی‌کنند و اگر اقدام نمایند، کارشان با سختی و ناراحتی توأم خواهد بود. بنابراین، این همان نیروی ایمان است که تمام مشکلات را آسان می‌سازد.
بی‌تردید رسیدن به هدف، با مشکلاتی همراه است و موانعی را در پیش دارد. باید کوشید تا موانع را از سر راه برداشت. از قدیم الایام گفته‌اند: هرکجا گلی (مقصد و هدف) هست، خاری نیز همراه آن است، باید طوری گل را چید که خار در دست و پای انسان فرو نرود و به قول شاعر:
یکی گل در این نغز گلزار نیست‌            که چیننده را ز آن دوصد خار نیست
 قرآن مجید، این مطلب (رمز کامیابی، ایمان به هدف و استقامت در طریق آن است) را با جمله کوتاهی بیان نموده، آنجا که می‌فرماید:
إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَةُ أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ؛
به راستی کسانی که ایمان به خدا آورده‌اند، سپس در طریق تحصیل آن استقامت و بردباری نشان داده‌اند [به طور مسلم به هدف خواهند رسید] و با نیروهای غیبی [فرشتگان] مؤیّد می‌گردند و درباره آن‌ها گفته می‌شود: وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ؛ و با بهشت موعود، شادمان باشید.
استقامت و شکیبایی پیامبر صلی اللّه علیه و آله و سلّم‌
ملاقات‌های خصوصی رسول گرامی پیش از دعوت عمومی و فعالیّت‌های خستگی‌ناپذیر آن حضرت پس از ندای عمومی، سبب شد که صفی فشرده از مسلمانان، در برابر صف‌های کفر و بت‌پرستی پدید آید؛ کسانی که پیش از دعوت همگانی، در حوزه سرّی ایمان و اسلام وارد شده بودند، با افراد تازه مسلمان که پس از اعلان نبوت، دعوت او را لبیک گفته بودند، آشنایی کامل پیدا کردند و زنگ‌های خطر در تمام محافل کفر و شرک مکّه به صدا درآمد. البته درهم کوبیدن یک نهضت نوبنیاد برای قریش نیرومند و مجهز، بسیار کار سهل و آسانی بود، ولی علّت ترس آنان این بود که اعضای این نهضت از یک قبیله نبودند که با تمام نیرو برای کوبیدن آنهابکوشند، بلکه از هر قبیله‌ای تعدادی به اسلام گرایش پیدا کرده بودند و از این جهت تصمیم قاطع درباره چنین گروهی کار آسانی نبود.
سران قریش، پس از مشورت چنین تصمیم گرفتند که اساس این حزب، و بنیان‌گذار این مکتب را به روش‌های مختلف از بین ببرند. گاهی از طریق تطمیع وارد بشوند و او را با وعده‌های رنگارنگ از دعوت خود بازدارند و احیانا با تهدید و آزار از انتشار آیین او جلوگیری کنند. این برنامه ده‌ساله قریش بود که سرانجام تصمیم قتل او را گرفتند و او از طریق مهاجرت به مدینه توانست نقشه آن‌ها را نقش بر آب سازد.
رئیس قبیله «بنی هاشم» در آن روز «ابو طالب» بود و او مردی پاک‌دل و بلند همت و خانه وی ملجأ و پناهگاه افتادگان و درماندگان و یتیمان بود. در میان جامعه عرب، علاوه بر اینکه ریاست مکّه و برخی از مناصب کعبه با او بود، جایگاهی بزرگ و منزلتی بس خطیر داشت و از آنجا که کفالت و سرپرستی «پیامبر» پس از مرگ «عبد المطلب» با او بود؛ سران دیگر «قریش» به طور دسته جمعی به حضور وی بار یافتند و او را با جمله‌های زیر خطاب نمودند:
برادرزاده تو به خدایان ما ناسزا می‌گوید و آیین ما را به زشتی یاد می‌کند و به افکار و عقاید ما می‌خندد و پدران ما را گمراه می‌شمرد: یا به او دستور بده که دست از ما بردارد و یا اینکه او را در اختیار ما بگذار و حمایت خود را از او سلب کن.
بزرگ «قریش» و رئیس «بنی هاشم» با تدبیر خاصی با آنان سخن گفت و آنان را نرم کرد؛ به گونه‌ای که از تعقیب مقصد خود منصرف گشتند، ولی نفوذ و انتشار اسلام، روزافزون بود. جذبه معنوی کیش پیامبر، بیانات جذّاب و قرآن فصیح و بلیغ وی به این مطلب کمک می‌کرد. خصوصا در ماه‌های حرام که مکّه مورد هجوم حجّاج بود، وی آیین خود را بر آن‌ها عرضه می‌داشت، سخن بلیغ و بیان شیرین و آیین دل‌نشین او در بسیاری از افراد مؤثر می‌افتاد. در چنین هنگامی ناگهان فرعون‌های «مکّه» متوجه شدند که «محمد» در دل قبایل برای خود جایی باز نموده و در میان بسیاری از قبیله‌های عرب، طرف‌داران و پیروان قابل ملاحظه‌ای پیدا کرده است. بار دیگر مصمم شدند که حضور یگانه حامی پیامبر (ابو طالب) برسند و با تلویح و تصریح، خطر نفوذ اسلام را بر استقلال مکیان و کیش آن‌ها گوشزد کنند. از این‌رو، باز به طور دسته جمعی، سخنان پیشین خود را از سرگرفتند و گفتند:
ابو طالب! تو از نظر شرافت و سن بر ما برتری داری، ولی ما قبلا به تو گفتیم که برادرزاده خود را از تبلیغ آیین جدید بازدار- مع الوصف- شما اعتنا نکردید و اکنون جام صبر ما لبریز گشته و ما را بیش از این بردباری نیست که ببینیم فردی از ما، به خدایان ما بد می‌گوید و ما را بی‌خرد و افکار ما را پست می‌شمرد. بر تو فرض است که او را از هرگونه فعالیّت بازداری وگرنه با او و تو که حامی او هستی مبارزه می‌کنیم، تا تکلیف هر دو گروه معین گردد و یکی از آن‌ها از بین برود.
یگانه حامی و مدافع پیامبر، با کمال عقل و فراست دریافت که باید در برابر گروهی که شئون و کیان آن‌ها در خطر افتاده بردباری نشان داد. از این‌رو، از در مسالمت وارد شد و قول داد که گفتار سران را به برادرزاده خود برساند. البته این نوع جواب، به منظور خاموش کردن آتش خشم و غضب آن‌ها بود، تا بعدا برای حل مشکل، راه صحیح‌تری پیش گیرد، لذا پس از رفتن سران، با برادرزاده خود تماس گرفت و پیام آن‌ها را رساند و ضمنا به منظور آزمایش ایمان او به هدف خود، در انتظار پاسخ ماند.
پیامبر اکرم در مقام پاسخ جمله‌ای فرمود که یکی از سطور برجسته تاریخ زندگی او به شمار می‌رود.
عمو جان! به خدا سوگند، هرگاه آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپ من قرار دهند (سلطنت تمام عالم را در اختیار من بگذارند) که از تبلیغ آیین و تعقیب هدف خود دست بردارم، هرگز برنمی‌دارم و هدف خود را تعقیب می‌کنم تا بر مشکلات پیروز آیم و به مقصد نهایی برسم و یا در طریق هدف جان بسپارم.
سپس اشک شوق و علاقه به هدف در چشمانش حلقه زد و از محضر عموی خود برخاست و بیرون رفت. گفتار نافذ و جاذب او چنان اثر عجیبی در دل رئیس «مکّه» گذارد که بدون اختیار با تمام خطرهایی که در کمین او بود، به برادرزاده خود گفت:
به خدا سوگند دست از حمایت تو بر نمی‌دارم، مأموریت خود را به پایان برسان.
قریش برای بار سوم پیش ابو طالب می‌روند
انتشار روزافزون اسلام افکار قریش را پریشان نمود و آنان در پی چاره بودند.
بار دیگر دور هم جمع شدند و با خود گفتند: حمایت «ابو طالب» شاید بدین جهت است که «محمد» را به فرزندی برگزیده است؛ در این صورت ممکن است زیباترین جوانان خود را پیش او ببریم و بگوییم او را به پسری برگزیند. از این‌رو، عمارة بن ولید بن مغیره را که از خوش‌منظرترین جوانان مکّه بود، همراه خود بردند و برای بار سوم شکایت‌ها و تهدیدها را آغاز نمودند و گفتند: ابو طالب! فرزند «ولید» جوانی است شاعر و سخنور، زیبا و خردمند، ما حاضریم او را به تو واگذار کنیم، تا او را به پسری برگزینی و دست از حمایت برادرزاده خود برداری.
«ابو طالب» در حالی که خون غیرت در عروق او گردش می‌کرد، با چهره‌ای برافروخته بر سرشان داد زد و گفت: بسیار معامله بدی با من انجام می‌دهید، من فرزند شما را در دامن خود تربیت کنم، ولی فرزند و جگرگوشه خود را بدهم که شما او را اعدام کنید؟ به خدا سوگند! هرگز این کار شدنی نیست. «مطعم بن عدی» از میان برخاست و گفت: پیشنهاد «قریش» بسیار منصفانه بود، ولی تو هرگز این را نخواهی پذیرفت.
«ابو طالب» گفت: هرگز از در انصاف وارد نشدی و بر من مسلم است که تو ذلّت مرا می‌خواهی و می‌کوشی که قریش را بر ضد من بشورانی، ولی آنچه می‌توانی انجام بده.
قریش پیامبر را تطمیع می‌کند
قریش اطمینان پیدا کرد که هرگز ممکن نیست رضایت ابو طالب را به دست آورد و اگر او به اسلام تظاهر نمی‌کند، در باطن علاقه و ایمان عجیبی به برادرزاده خود دارد. از این‌رو، تصمیم گرفتند که از هرگونه مذاکره با وی خودداری کنند. اما نقشه دیگری به نظرشان رسید و آن اینکه خواستند «محمد» را با پیشنهاد منصب و ثروت، تقدیم هدایا و زنان زیبا و پری‌پیکر، تطمیع کنند تا از دعوت خود دست بردارد. از این‌رو، به طور دسته جمعی به سوی خانه «ابو طالب» روانه شدند، در حالی که برادرزاده او کنار وی نشسته بود. سخنگوی جمعیت سخن را آغاز کرد و گفت: ای ابو طالب، «محمد» صفوف فشرده و متحد ما را متفرق ساخت، سنگ تفرقه در میان ما افکند، به عقل ما خندید و ما و بتان ما را مسخره نمود؛ هرگاه محرک او بر این کار، نیازمندی و تهی‌دستی او است، ما ثروت هنگفتی در اختیارش می‌گذاریم. هرگاه طالب منصب است، ما او را فرمانروای خود قرار می‌دهیم و سخن او را می‌شنویم و هرگاه بیمار است و نیاز به معالجه و طبیب دارد، حاذق‌ترین طبیبان را برای مداوایش احضار می‌کنیم و ...
ابو طالب رو به پیامبر نمود و گفت: بزرگان قوم تو آمده‌اند و درخواست می‌کنند که از عیب‌جویی بتان دست‌برداری و آنان نیز تو را رها سازند. پیامبر گرامی رو به عموی خود کرد و گفت: من از آنان چیزی نمی‌خواهم و در میان این چهار پیشنهاد یک سخن از من بپذیرند تا در پرتو آن بر عرب حکومت کنند و غیر عرب را پیرو خود قرار دهند. در این لحظه «ابو جهل» از جای برخاست و گفت: ما حاضریم به ده سخن از تو گوش فرا دهیم. پیامبر فرمود: یکتا سخن من این است که اعتراف به یکتایی پروردگار بکنید؛ گفتار غیر منتظره پیامبر، مانند آب سردی بود که بر امید داغ و گرم آنان ریخته شد آنچنان بهت و سکوت و در عین حال یأس و نومیدی سراسر وجودشان را فرا گرفت که بی‌اختیار گفتند: خدایان  را ترک گوییم و خدای واحدی را بپرستیم؟
قریش، در حالی که آتش خشم از چشم و صورتشان می‌بارید، از خانه بیرون رفتند و در سرانجام کار خود در فکر فرو رفته بودند. آیات زیر، در بیان همین واقعه نازل شده است:
آنان از این تعجب کردند که از نوع خود مردی به عنوان بیم ده به سویشان آمده است و کافران می‌گویند که این جادوگر دروغ‌گو است. چگونه خدایان متعدد را یک خدا نمود و این کار بسیار شگفت‌آور است. بزرگان آن‌ها [از مجلس] برخاستند و می‌گفتند که:
بروید در طریق پرستش خدایان خود استقامت ورزید و این کار بسیار مطلوب و پسندیده است. ما چنین چیزی را از ملت دیگری نشنیده‌ایم و این جز تزویر چیز دیگری نیست.
نمونه‌ای از شکنجه‌ها و آزار قریش‌
روزی که پیامبر مهر خاموشی را شکست و سران «قریش» را با سخن معروف خود،  از پذیرفتن هرگونه پیشنهاد مأیوس نمود؛ یکی از سخت‌ترین فصول زندگی او آغاز گردید، زیرا تا آن روز «قریش» در تمام برخوردهای خود احترامش را حفظ نموده و متانت خود را از دست نداده بودند. امّا وقتی دیدند که نقشه‌های اصلاح طلبانه آنان نقش بر آب شده. ناچار شدند که برنامه را عوض نمایند و از نفوذ آیین «محمد» به هر قیمتی که شده، جلوگیری کرده و در این راه از هر وسیله‌ای استفاده کنند. از این‌رو، سران «قریش» به اتفاق آرا تصویب کردند که با مسخره و استهزا، آزار و اذیّت، تهدید و ارعاب، او را از ادامه کار بازدارند. بدیهی است، مرد مصلحی که فکر راهنمایی جهانیان را در سر دارد، در برابر تمام ناملایمات، ضربات و صدمات جسمی و روحی، باید بردباری و شکیبایی را پیشه خود سازد، تا کم کم بر مشکلات پیروز آید؛ چنان که روش مصلحان دیگر نیز همین بوده است. در اینجا به گوشه‌ای از آزار و اذیت قریش اشاره می‌کنیم تا پایه صبر و شکیبایی پیامبر روشن گردد.
پیامبر گرامی، علاوه بر عامل روحی و معنوی (ایمان، استقامت، صبر و شکیبایی) که او را از درون کمک می‌نمود؛ از یک عامل خارجی نیز- که حراست و حفاظت او را بر عهده داشت- برخوردار بود و آن حمایت «بنی هاشم» بود که در رأس آن‌ها «ابو طالب» قرار داشت، زیرا وقتی ابو طالب، از تصمیم جدّی و قاطع قریش مبنی بر اذیت برادرزاده خود آگاه گردید، عموم بنی هاشم را دعوت کرد و همه را برای دفاع از «محمد» بسیج نمود. گروهی از آن‌ها به انگیزه ایمان و گروه دیگری بر اثر روابط خویشاوندی، حمایت و حفاظت او را بر عهده گرفتند. تنها در میان آنان «ابو لهب» و دو نفر دیگر که نامشان در ردیف دشمنان رسول خدا خواهد آمد، از تصمیم وی سرباز زدند. این حلقه دفاعی باز نتوانست او را از برخی از حوادث ناگوار مصون بدارد، زیرا هر جا که پیامبر را تنها می‌دیدند، از رساندن هرگونه آسیب دریغ نداشتند.
1- روزی «ابو جهل» پیامبر را در «صفا» دید و به او ناسزا و بد گفت. رسول گرامی، با او سخن نگفت و راه منزل را در پیش گرفت. ابو جهل نیز به سوی محفل قریش کنار کعبه روانه شد. حمزه که عمو و برادر رضاعی پیامبر بود، همان روز در حالی که کمان خود را حمایل کرده بود از شکار برگشت. عادت دیرینه او این بود که پس از ورود به مکّه، پیش از آن‌که از فرزندان و خویشاوندان خود دیدن به عمل آورد، به زیارت و طواف کعبه می‌رفت. سپس به اجتماع‌های مختلف قریش در دور کعبه سری می‌زد و سلام و تعارفی میانشان رد و بدل می‌شد.
وی همان روز، پس از انجام این مراسم به سوی خانه رفت. اتفاقا کنیز «عبد اللّه بن جدعان» که شاهد آزار ابو جهل به پیامبر بود، جلو آمد و گفت: «ابا عماره» (کنیه حمزه) ای کاش دقایقی چند در همین نقطه بودی و جریان را می‌دیدی که چگونه «ابو جهل» به برادرزاده‌ات ناسزا گفت و او را سخت آزار داد. سخنان این کنیز، اثر عجیبی در روان «حمزه» گذاشت و او بدون اینکه به سرانجام کار فکر کند، تصمیم گرفت که انتقام برادرزاده خود را از «ابو جهل» بگیرد.
لذا از همان راهی که آمده بود، برگشت و ابو جهل را میان اجتماع قریش دید و به طرف وی رفت و بدون اینکه با کسی سخن بگوید کمان خود را بلند کرد و سخت بر سر او کوفت، چنان که سرش شکست و گفت: «او (پیامبر) را ناسزا می‌گویی و من به او ایمان آورده‌ام و راهی می‌روم که او رفته است، هرگاه قدرت داری با من بجنگ».
در این هنگام، گروهی از قبیله «بنی مخزوم» به یاری ابو جهل برخاستند، ولی چون او مردی موقع‌شناس و سیاسی بود، از بروز هرگونه جنگ و دفاع جلوگیری نمود و گفت من در حق محمد بدرفتاری کرده‌ام و حمزه حق دارد ناراحت شود.
این تاریخ مسلم، گواه بر آن است که وجود قهرمانی مانند حمزه که بعدها بزرگ‌ترین سردار اسلام گردید؛ در حفظ و حراست پیامبر و تقویت جناح مسلمانان تأثیر بسزایی داشت. چنان که ابن اثیر می‌نویسد:
قریش، اسلام حمزه را بزرگ‌ترین عامل ترقی و تقویت مسلمانان دانستند؛
از این جهت، به فکر تهیه نقشه‌های دیگری افتادند که بعدا به تفصیل درباره آن سخن خواهیم گفت.
برخی از مورّخان مانند ابن کثیر شامی اصرار دارد که برساند: «عکس العمل اسلام «ابو بکر» و «عمر» کمتر از انعکاس اسلام حمزه نبوده و اسلام این دو خلیفه بزرگ، وسیله‌ای برای عزت و تقویت مسلمانان و آزادی آنان گردید». البته بی‌تردید هر فردی به سهم خود در تقویت و نفوذ اسلام مؤثر بود و هیچ‌گاه نمی‌توان گفت که عکس العمل اسلام این دو خلیفه به اندازه تأثیر اسلام حمزه بود، زیرا حمزه کسی است که وقتی شنید، بزرگ قریش به رسول گرامی ناسزا گفته، بدون اینکه کسی را از مقصد خود آگاه کند، به سراغ ناسزاگو رفت و از او سخت انتقام گرفت و کسی جرأت نکرد که در برابرش مقاومت کند. سیره‌نویس بزرگ اسلام، «ابن هشام» درباره ابو بکر مطلبی را نقل می‌کند که حاکی از آن است روزی که ابو بکر در جرگه مسلمانان وارد شد، نه از خود می‌توانست دفاع کند و نه از پیامبر. متن جریان از این قرار است:
«روزی رسول اکرم از کنار اجتماع «قریش» می‌گذشت، یک مرتبه قریشیان از هر طرف او را احاطه کردند و هر کدام به عنوان تمسخر سخنان پیامبر را درباره بتان و روز رستاخیز، بازگو کرده و گفتند که تو چنین می‌گویی؟ ... رسول گرامی در پاسخ آن‌ها چنین فرمود:
«نعم أنا الّذی أقول ذلک؛ آری! گوینده این‌ها من هستم.»
از آنجا که قریش میدان را از هرگونه مدافع خالی دیدند، تصمیم گرفتند که او را بکشند، لذا مردی جلو آمد، اطراف لباس‌های پیامبر را گرفت. ابو بکر در کنار پیامبر بود به یاری پیامبر برخاست؛ در حالی که گریه می‌کرد و می‌گفت: «أ تقتلون رجلا أن یقول ربّی اللّه؟ آیا شایسته است که مرد موحّدی را بکشید.» سپس (روی عللی) از پیامبر دست برداشتند و پیامبر راه خود را پیش گرفت و ابو بکر با سری شکسته روانه خانه خود شد.
این تاریخ هرگاه گواه بر عواطف و علاقه خلیفه به پیامبر باشد، پیش از همه شاهدی محکم بر ناتوانی او است که آن روز نه دارای قدرت و نیرو بود و نه چندان شخصیت اجتماعی داشت و چون هر نوع اقدام بر ضد پیامبر عواقب بدی داشت؛ از این‌رو، او را رها کرده و شدت عمل را متوجه ملازم او نمودند و سرش را شکستند و هرگاه شما جریان حمزه و رشادت و شجاعت او را در کنار این سرگذشت بگذارید؛ در چنین صورتی می‌توانید قضاوت کنید که در صدر اسلام، عزت و قوت اسلام و ترس و اندیشه کافران بر اثر اسلام کدام یک از این دو نفر بوده است.
اسلام «عمر» نیز مانند دوست دیرینه خود قدرت دفاعی مسلمانان را نیرومندتر نکرد. روزی که او اسلام آورد، اگر «عاص بن وائل» نبود، نزدیک بود خون خلیفه ریخته شود، زیرا او به گروهی که قصد کشتن «عمر» را داشتند، چنین گفت: از مردی که برای خود آیینی اختیار کرده است چه می‌خواهید؟ تصور می‌کنید که قبیله عدی به آسانی وی را تسلیم می‌کنند؟ این جمله حاکی از آن است که ترس از قبیله وی سبب شد که دست از او بردارند و دفاع قبایل از بستگان خود یک رسم فطری و معمولی بوده که در آن بزرگ و کوچک یکسان بودند.
آری، پایگاه دفاعی مسلمانان خانه بنی هاشم و سنگینی کار بر دوش ابو طالب و خاندان وی بود وگرنه افراد دیگری که به مسلمانان می‌پیوستند، چندان قدرت دفاع از خود نداشتند، تا چه رسد که اسلام آنان سبب عزت و اعتلای مسلمانان گردد.
ابو جهل در کمین رسول خدا می‌نشیند
پیشرفت روزافزون اسلام، قریش را سخت ناراحت کرده بود. روزی نبود که گزارشی درباره گرایش فردی از تیره‌های قریش به آنان نرسد. از این‌رو، شعله غضب در درونشان زبانه می‌کشید. فرعون مکّه، «ابو جهل» روزی در محفل قریش چنین گفت: شما ای گروه قریش می‌بینید که محمّد چگونه دین ما را بد می‌شمرد و به آیین پدران ما و خدایان آن‌ها بد می‌گوید و ما را بی‌خرد قلمداد می‌نماید.  به خدا سوگند! فردا در کمینش می‌نشینم و سنگی را در کنار خود می‌گذارم، هنگامی که محمد سر به سجده می‌گذارد، سر او را با آن می‌شکنم. فردای آن روز، پیامبر برای نماز وارد مسجد الحرام شد و میان «رکن یمانی» و «حجر الاسود» برای نماز ایستاد. گروهی از قریش- که از تصمیم ابو جهل آگاه بودند- به فکر فرو رفته بودند که آیا ابو جهل در این مبارزه پیروز می‌گردد یا نه. پیامبر گرامی سر به سجده نهاد، دشمن دیرینه او از کمینگاه برخاست و نزدیک پیامبر آمد، ولی چیزی نگذشت که رعب عجیبی در دلش پدید آمد، لرزان و ترسان با رنگی پریده به سوی قریش برگشت. همه به طرفش دویدند و گفتند: چه شد «ابا حکم!»؟ وی با صدایی بسیار ضعیف و ترسان و مضطرب گفت:
منظره‌ای در برابرم مجسم گشت که در تمام عمرم ندیده بودم و از تصمیم خود منصرف گشتم. بی شک یک نیروی غیبی به فرمان خدا به کمک پیامبر برخاسته و چنین منظره‌ای را پدید آورده و وجود پیامبر را طبق وعده قطعی الهی «إنّا کفّیناک المستهزئین؛ ما از شرّ مسخره کنندگان تو را نگاه می‌داریم» از گزند دشمن حفظ کرده بود.
نمونه‌های زیادی از آزار «قریش» در صفحات تاریخ ثبت است و «ابن اثیرفصلی را به این موضوع اختصاص داده و نام دشمنان سرسخت پیامبر در مکّه و انواع آزارهای آنان را بیان نموده است.
حضرت هر روز با نوع خاصی از آزارها روبه‌رو بود؛ مثلا روزی «عقبة ابن ابی معیط» پیامبر را در حال طواف دید و ناسزا گفت و عمامه او را به گردنش پیچید و از مسجد بیرون کشید، گروهی از ترس بنی هاشم، پیامبر را از دست او گرفتند.
آزار و آسیبی که پیامبر گرامی، از جانب عموی خود «ابو لهب» و همسر او «أمّ جمیل» می‌دید، بی‌سابقه بود. خانه پیامبر در همسایگی آنان قرار داشت. آن‌ها از ریختن هرگونه زباله بر سرو صورت او دریغ نداشتند؛ روزی بچه‌دان گوسفندی بر سرش زدند و سرانجام کار به جایی رسید که «حمزه» به منظور انتقام عین همان را بر سر ابو لهب کوبید.
آزار مسلمانان‌
اشاره
یکی از عوامل پیشرفت اسلام استقامت شخص رسول گرامی صلی اللّه علیه و آله و سلّم و یاران و هواداران آن حضرت بود. شما با نمونه‌هایی از صبر و بردباری پیشوای مسلمانان آشنا شدید. بردباری و ثبات هواداران او که در محیط مکّه (مرکز حکومت شرک و بت‌پرستی) به سر می‌بردند نیز جالب توجه است. فداکاری و پایداری آنان را در فصول وقایع پس از هجرت آمده است. اکنون به تحلیل زندگی طاقت‌فرسای چند فداکار دیرینه که در محیط بی‌پناه «مکّه» زندگی می‌نمودند و یا پس از شکنجه دیدن، مکّه را به عنوان تبلیغ ترک گفته‌اند، می‌پردازیم:
1- بلال حبشی‌
پدر و مادر وی از کسانی بودند که از «حبشه» به حالت اسارت وارد جزیرة العرب شده بودند. «بلال» که بعدها مؤذن رسول گرامی شد، غلام «أمیّة بن خلف» بود. وی از دشمنان سرسخت پیشوای بزرگ مسلمانان بود. چون عشیره رسول خدا دفاع از حضرت را بر عهده گرفته بودند، وی برای انتقام، غلام تازه مسلمان خود را در ملأ عام شکنجه می‌داد و او را در گرم‌ترین روزها با بدن برهنه روی ریگ‌های داغ می‌خوابانید و سنگ بسیار بزرگ و داغی را روی سینه‌اش می‌نهاد و او را با جمله زیر مخاطب می‌ساخت: «دست از تو برنمی‌دارم تا اینکه به همین حالت جان بسپاری و یا از اعتقاد به خدای محمد برگردی و لات و عزّی را بپرستی!».
بلال در برابر آن همه شکنجه، گفتار او را با دو کلمه- که روشن‌گر پایه استقامت او بود- پاسخ داد و چنین گفت: أحد، أحد؛ خدا یکی است! و هرگز به آیین شرک و بت‌پرستی برنمی‌گردم. استقامت این غلام سیاه که اسیر سنگ‌دلی بود، اعجاب دیگران را برانگیخت. حتی «ورقة بن نوفل» بر وضع رقت بار او گریست و به «امیّه» گفت: به خدا سوگند! اگر او را با این وضع بکشید، قبرش را زیارتگاه خواهم ساخت.
گاهی امیّه شدت عمل بیشتری نشان می‌داد، ریسمانی به گردنش می‌افکند و به دست بچه‌ها می‌داد تا او را در کوچه‌ها بگردانند.
در جنگ بدر، نخستین جنگ اسلام امیّه با فرزندش اسیر شدند، برخی از مسلمانان به کشتن امیّه رأی نمی‌دادند، ولی بلال گفت: او پیشوای کفر است و باید کشته شود. بر اثر اصرار  وی، پدر و پسر به کیفر اعمال ظالمانه خود رسیدند و هر دو کشته شدند.
2- عمار یاسر و پدر و مادر او
عمار و والدین او، از پیش‌گامان اسلامند. آنان روزی که مرکز تبلیغاتی رسول خدا، خانه «ارقم بن ابی الارقم» بود، اسلام آوردند. وقتی مشرکان از ایمان آنان آگاه شدند، در آزار و شکنجه آنان کوتاهی ننمودند. «ابن اثیر» می‌نویسد:
مشرکان، این سه نفر را در گرم‌ترین مواقع مجبور می‌کردند که خانه خود را ترک بگویند و در زیر آفتاب گرم و باد سوزان بیابان به سر ببرند. این شکنجه آن قدر تکرار شد که یاسر در آن میان جان سپرد. روزی در این خصوص همسرش «سمیه» به ابو جهل پرخاش نمود و آن مرد سنگ‌دل و بی‌رحم نیزه خود را، در قلب وی فرو برد و او را کشت. وضع رقت بار این زن و مرد، پیامبر گرامی را منقلب کرد. روزی پیامبر این منظره را دید و با چشم‌های اشک بار، رو به آنان کرد و فرمود:
ای خاندان یاسر! شکیبایی را پیشه سازید که جایگاه شما بهشت است.
پس از مرگ یاسر و همسرش، مشرکان درباره «عمار» شدت عمل به خرج داده، او را نیز مانند بلال شکنجه دادند. وی برای حفظ جان خود ناگزیر شد که در ظاهر، از اسلام خود بازگردد، ولی فورا پشیمان شد و با دیدگان گریان به محضر رسول خدا شتافت و با ناراحتی جریان را شرح داد. رسول گرامی صلی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: آیا تزلزلی در ایمان باطنی تو رخ داده است؟ عرض کرد: قلبم لبریز از ایمان است. فرمود: کوچک‌ترین ترس به خود راه مده و برای رهایی از شرّ آنان، ایمان خود را مستور بدار. این آیه در مورد ایمان عمار نازل گردید:
إِلَّا مَنْ أُکْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِیمانِ ؛ مگر آن کس که مورد اکراه قرار گیرد، ولی قلب او از ایمان سرشار است.
معروف است که ابو جهل تصمیم گرفت خاندان یاسر را- که از بی‌پناه‌ترین افراد بودند- شکنجه کند. از این‌رو، دستور داد که آتش و تازیانه آماده نمایند، آن‌گاه یاسر، سمیه و عمار را کشان‌کشان به آنجا بردند و با نیش خنجر و آتش برافروخته ونواختن تازیانه آنان را زجر دادند. این حادثه آن قدر تکرار شد که سمیه و یاسر (بدون اینکه تا دم مرگ از تعریف و درود بر پیامبر بازبمانند) زیر شکنجه جان دادند.
جوانان «قریش» که شاهد این صحنه فجیع بودند، با تمام وحدت منافعی که در کوبیدن اسلام داشتند، عمار را با تن مجروح و دل خسته از زیر شکنجه ابو جهل نجات دادند تا بتواند جسد پدر و مادر خود را به خاک بسپارد.
3 - عبد اللّه بن مسعود
مسلمانانی که در حوزه سرّی اسلام وارد شده بودند، با هم گفت‌وگو نمودند که «قریش» قرآن ما را نشنیده و چه بسا شایسته است که مردی از میان ما برخیزد و در مسجد الحرام با صدای هرچه رساتر آیاتی از قرآن را بخواند. «عبد اللّه بن مسعود» اعلام آمادگی کرد و هنگامی که سران قریش در کنار کعبه قرار گرفته بودند با صدای ملیح و رسا آیات زیر را خواند:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ- الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ خَلَقَ الْإِنْسانَ، عَلَّمَهُ الْبَیانَ ....
جمله‌های فصیح و بلیغ این سوره، رعب عجیبی در سران قریش ایجاد نمود. آنان برای جلوگیری از عکس العمل ندای آسمانی که فردی بی‌پناه به گوش آن‌ها رساند، همگی از جای برخاستند و او را به قدری زدند که خون از سراسر بدنش جاری شد و با وضع رقت‌باری پیش یاران پیامبر برگشت، ولی آن‌ها خوش‌حال بودند که سرانجام ندای جان‌فزای قرآن به گوش دشمنان رسید.
4 - ابو ذر
ابو ذر، چهارمین یا پنجمین نفر بود که مسلمان شد . وی در همان روزهای اوّل ظهور اسلام، مسلمان شد و از سابقین در اسلام به شمار می‌رود.
طبق تصریح قرآن مجید کسانی که در آغاز رسالت پیامبر اسلام صلی اللّه علیه و آله و سلّم ایمان آورده‌اند، مقام و موقعیت بزرگی دارند و کسانی که پیش از فتح مکّه اسلام آورده‌اند، از نظر فضیلت و مقام معنوی، با افرادی که پس از نفوذ و قدرت اسلام (فتح مکّه) ایمان آورده‌اند، یکسان نیستند. قرآن مجید این حقیقت را بیان نموده و می‌فرماید:
کسانی از شما که پیش از فتح (مکّه)، مال خود را در راه خدا خرج نموده و با دشمنان خدا جنگیده‌اند، با دیگران یکسان نیستند، بلکه مرتبه آنان از کسانی که پس از فتح در راه خدا مال بذل نموده و با دشمنان خدا جنگیده‌اند، برتر است.

نخستین منادی اسلام‌
هنگامی که ابو ذر اسلام آورد، پیامبر اسلام صلی اللّه علیه و آله و سلّم به طور پنهانی مردم را به سوی اسلام دعوت می‌کرد و هنوز زمینه دعوت آشکار، فراهم نشده بود. آن روز پیروان اسلام، منحصر به خود پیامبر صلی اللّه علیه و آله و سلّم و پنج نفری بود که به او ایمان آورده بودند. با توجه به این شرایط، بر حسب ظاهر در برابر ابو ذر جز این راهی نبود که ایمان خود را پنهان نموده و بی‌سر و صدا مکّه را به سوی قبیله خود ترک گوید.
ابو ذر، روح پرجنب‌وجوش و مبارزی داشت. گویی او برای این آفریده شده بود که همه‌جا، بر ضد باطل علم مخالفت برافراشته، با انحراف و کج روی به مبارزه برخیزد. کدام باطلی از این بزرگ‌تر است که مردم در برابر مشتی چوب و سنگ به کرنش و سجده بیفتند و آن‌ها را به عنوان خدا بپرستند!؟
وی نمی‌توانست این صحنه را تحمل کند؛ از این‌رو پس از اقامت کوتاهی در مکّه، روزی به پیامبر اسلام صلی اللّه علیه و آله و سلّم عرض کرد: من چه کنم و برایم چه وظیفه‌ای معین می‌کنید؟
پیامبر صلی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: تو می‌توانی مبلّغ اسلام در میان قبیله خود باشی. اینک میان قوم خود برگرد تا دستور من به تو برسد.
ابو ذر گفت: سوگند به خدا باید پیش از آن‌که به میان قبیله خود برگردم، ندای اسلام را به گوش این مردم برسانم و این سدّ را بشکنم، سدّ ممنوعیت شعار اسلام و آیین یکتاپرستی در مکّه.
او به دنبال این تصمیم، هنگامی که قریش در مسجد الحرام سرگرم گفت‌وگو بودند، وارد مسجد شد و با صدای بلند ندا در داد:
أشهد أن لا إله إلّا اللّه و أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه.
تا آنجا که تاریخ اسلام نشان می‌دهد، آن نخستین ندائی بود که آشکارا، عظمت و جبروت قریش را به مبارزه طلبید. این ندا، از حنجره مرد غریبی درآمد که نه حامی و پشتیبانی در مکّه داشت و نه قوم و خویشی.
اتفاقا، آنچه پیامبر اسلام صلی اللّه علیه و آله و سلّم پیش‌بینی کرده بود، رخ داد، و صدای ابو ذر در مسجد الحرام طنین افکند؛ قریش حلقه انجمن را شکسته به سوی او هجوم بردند و او را با بی‌رحمی آن قدر زدند که بی‌هوش نقش زمین گشت.
خبر به گوش عباس عموی پیامبر صلی اللّه علیه و آله و سلّم رسید. او فورا به مسجد الحرام آمد و خود را روی پیکر ابو ذر افکند و برای اینکه بتواند او را از چنگال مشرکان نجات بدهد، به تدبیر لطیفی متوسل شد و گفت:
شما همگی بازرگانید، راه تجارتی شما از میان طایفه غفار می‌گذرد و این جوان از قبیله غفار است؛ اگر او کشته شود، فردا تجارت قریش به خطر می‌افتد و هیچ کاروانی نمی‌تواند از میان این طایفه بگذرد.
نقشه عباس مؤثر واقع شد و قریشیان دست از ابو ذر برداشتند، ولی ابو ذر که جوانی پرحرارت و فوق العاده دلیر و مبارز بود، فردای آن روز باز وارد مسجد شد و شعار خود را تجدید کرد. دو مرتبه قریشیان بر سرش ریختند و تا سرحد مرگ زدند. این بار نیز عباس او را با همان تدبیر روز قبل، از دست آن‌ها نجات داد.
چنان که گفته شد اگر عباس نبود، شاید ابو ذر از چنگال مشرکان جان سالم بدر نمی‌برد و او نیز کسی نبود که به این زودی میدان مبارزه را ترک کند. از این‌رو، چند روز بعد، مبارزه را از نو آغاز کرد. روزی زنی را دید که در حال طواف به دور کعبه، دو بت بزرگ عرب، به نام «اساف» و «نائلة» را که در اطراف کعبه نصب شده بود، خطاب نموده، درد دل می‌کند و با سوز و گداز خاصی حاجت‌هایش را از آن‌ها می‌طلبد.
ابو ذر از نادانی این زن، سخت ناراحت شد و برای اینکه به او بفهماند آن دو بت فاقد ادراک و شعورند، گفت: این دو بت را به ازدواج یک دیگر درآور.
زن از سخن ابو ذر برآشفت و فریاد زد: تو «صائبی» هستی.  با فریاد زن، جوانان قریش بر سر ابو ذر ریختند و او را کتک زدند، ولی گروهی از قبیله «بنی بکر» به یاریش شتافتند و او را از چنگال جوانان قریش نجات دادند.
مسلمان شدن قبیله غفار
پیامبر اسلام صلی اللّه علیه و آله و سلّم استعداد شاگرد جدید و قدرت خیره‌کننده‌اش را در مبارزه با باطل به خوبی درک می‌کرد، ولی چون هنوز وقت شدّت عمل و مبارزه نرسیده بود، به او دستور داد به میان طایفه خود برگردد و آنان را به سوی اسلام دعوت کند.
ابو ذر به سوی قوم و طایفه خود برگشت و کم کم با آنان درباره موضوع قیام پیامبری که از جانب خدا برانگیخته شده و مردم را به پرستش خدای یگانه و اخلاق نیک دعوت می‌کند، سخن گفت.
ابتدا برادر و مادر ابو ذر اسلام آوردند. بعد، نصف افراد قبیله «غفار» مسلمان شدند و پس از هجرت پیامبر اسلام صلی اللّه علیه و آله و سلّم به شهر یثرب (مدینه)، نصف دیگر نیز اسلام اختیار کردند. قبیله «اسلم» نیز به پیروی از «غفار» به محضر پیامبر صلی اللّه علیه و آله و سلّم شرف‌یاب شده، اسلام آوردند.
ابو ذر، پس از جنگ بدر و احد، در مدینه به پیامبر اسلام صلی اللّه علیه و آله و سلّم پیوست و در آن شهر اقامت گزید.
تعداد سربازان فداکار اسلام که در آغاز بعثت در سخت‌ترین وضع به سر برده و در راه نیل به هدف، استقامت به خرج داده‌اند، بیش از این‌ها است. ولی ما برای اختصار به همین اندازه اکتفا کردیم.
دشمنان سرسخت پیامبر
شناسایی برخی از دشمنان پیشوای بزرگ مسلمانان، در تحلیل حوادث آینده که پس از هجرت رخ داده بی‌تأثیر نیست. ما در اینجا به طور فشرده نام و خصوصیات بعضی از آنان را می‌آوریم:
1- ابو لهب: وی همسایه پیامبر بود و هیچ‌گاه از تکذیب و اذیّت وی و مسلمانان دست‌بردار نبود.
2- اسود بن عبد یغوث: او یکی از مسخره کنندگان بود. هنگامی که مسلمانی بی‌پناه و تهی دست را می‌دید، از روی تمسخر می‌گفت: این تهی دستان، خود را شاهان روی زمین می‌دانند و چنین می‌پندارند که به همین زودی‌ها تاج و تخت شاه ایران را تصاحب خواهند کرد.  ولی اجل مهلت نداد که او با دیدگان خود ببیند که چگونه مسلمانان وارث سرزمین قیصر  و کسری و تخت و تاج آن‌ها شدند.
3- ولید بن مغیره: مرد سال‌خورده قریش بود که ثروت هنگفتی در اختیار داشت.در فصل آینده به گفت و گوی او با پیامبر می‌پردازیم.
4- امیّه و أبیّ فرزندان «خلف»: روزی أبیّ استخوان‌های پوسیده و نرم‌شده مردگان را به دست گرفت و رو به پیامبر کرد و گفت: إنّ ربّک یحیی هذه العظام؟ آیا پروردگار تو این استخوان‌ها را زنده می‌کند؟ از مصدر وحی خطاب آمد:
قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ ؛ بگو همان پروردگاری که در آغاز آن‌ها را آفریده است، زنده خواهد نمود. این دو برادر، در جنگ «بدر» کشته شدند.
5- ابو الحکم بن هشام: که به جهت عناد و تعصب بی‌جایی که با اسلام داشت؛ مسلمانان، او را «ابو جهل» خواندند. وی نیز در جنگ «بدر» کشته شد.
6- عاص بن وائل: وی پدر عمرو عاص است که رسول خدا را «ابتر» (مقطوع النسل) می‌خواند.
7- عقبة بن ابی معیط: که از دشمنان سرسخت پیامبر بود و لحظه‌ای از آزار وی و مسلمانان راحت نمی‌نشست.
باز گروه دیگری هستند مانند ابو سفیان و ... که مورخان کاملا خصوصیات آنان را ضبط نموده‌اند و ما برای اختصار از نقل آن‌ها خودداری نمودیم.

برگرفته از کتاب فروغ ابدیت آیة الله جعفر سبحانی

مشاهده 539 زمان

پیام بگذارید

از وارد کردن تمامی اطلاعات ضروری که با علامت (*) مشخص شده اند اطمینان حاصل کنید. وارد کردن کدهای اِچ‌تی‌اِم‌اِل مجاز نیست.

موسسه قرآن و عترت فدک سبز طوس